نوشته اصلی توسط
maral1361
سلام
من 5 سال پیش با همسرم ازدواج کردم . در دوران نامزدی 9 ماهه مون متوجه عصبانیت های غیرطبیعی همسرم شدم ولی با توجه به خامی و ترس از عکس العمل های دیگران به کسی نگفتم. پرخاشگری های همسرم بعد از انجام مراسم عروسی و رفتن سر خونه زندگی خودمون بیشتر شد. سر کوچکترین مسائلی که هیچ کس نبست بهشون واکنش نمیده همسر من الم شنگه به پا میکرد. تا اینکه کم کم این مسئله به خانواده ها کشیده شد. خانواده من دو سال اول بخاطر من تحمل میکردند و حرفی نمیزدن تا اینکه یکی دو روز قبل از نوروز 93 باز سر یک موضوع بی مورد دعوامون شد و مثل همیشه پای مادر من رو به میون کشید و کلی توهین و ناسزا نثارشون کرد. قرار بود عید همراه خانواده اش بریم مسافرت. من بخاطر اینکه خانواده اش متوجه نشن باهاشون رفتم ولی در تنهایی ها نمی تونستم ببخشمش و باز یک دعوای دیگه تو مسافرت سر گرفت. وقتی برگشتیم شهرمون منو برد خونه پدرم و بعدش مسائل حادتری به میون اومد. بعد از برگشتن مون مادرش سکته کرد و از اون روز به من میگه تو باعث سکته مادرم شدی و ... تا 1 اردیبهشت خونه مادرم بودم باز اومد سراغم و برگشتم سر خونه ام تو این مدت هم هیچکس از اعضای خانواده اش پادرمیونی نکرد. 20 ابان ماه ماشین مون دزدیده شد باز دعواش رو برد سر خانواده من و این بار خانواده من هم که عاصی شده بودند حسابی از خجالتش در اومدن. از اون روز به بعد هر ده روز یه بار دعوامون میشد . تا اینکه پریروز دیگه نتونستم تحمل کنم و باز پناه بردم به خونه مادرم. کلی گریه کردم. مطمئن هستم دوستم داره ولی کینه جویی ها و عصبانیتش نمیزاره زندگی مون رو کنیم. من دوبار حاملگی ناموفق داشتم این مسئله هم شده یه توسری که تو دعواها میشنوم
برای راهنمایی بهتر اینم بگم من 32 ساله هستم و کارشناسی ارشد دارم و مدیر یک زیرمجموعه در ادارات دولتی و همسرم 35 سالشه کارشناسی داره و کارمند یه مجموعه نظامی . خیلی داغون و ناراحتم. دوست دارم بخوابم و هیچوقت بیدار نشم.
میدونم اگر خودم برگردم خونه باز تف و سرکوفت و توسری و دشنام های رکیک به خودم و خانواده ام در انتظارم هست. اگر برنگردم هم هیچکس پاپیش نمیزاره . از طرفی عاشق خونه و زندگیم هستم . نظم خونه ام رو دوست دارم وقتی بین مون کدورت نیست و به قولی همه چی ارومه از زندگیم لذت میبرم ولی انگار همسرم چشم دیدن ارامش و اسایش منو نداره. اوایل سالی سه بار اینا دعوا میشد ولی از وقتی با خانواده من دشمن خونی شده هر ماه یک بار منو به باد ناسزا میگیره . اصلا هم قبول نداره خودش مقصر این همه مشکلات و مصائبه.
دیگه کم اوردم ... از بس گریه کردم ...